باز صبح شد بدون هیچ حرف وتغیری باید سراغ کمد سربی ام بروم،پوشش سرتا پا سربی را بپوشم ونقاب سربی سردم را به چهره ام بزنم،وراه بیفتم به سمت محل کارم،به سمت بقیه آدم های سربی،همه پراز درد،ولی سرد...یکی از
آدمک ها،نقابش را درست نزده من دیدم، قطره اشکی از زیر نقابش پیدا بود.ساعاتی به سختی با این تن پوش ونقاب سربی سر میکنم غروب که برمیگردم ،تن پوش لعنتی سرد را که از خود جدا میکنم بی اختیار اشکهایم روانه میشوند...پر از تباینم،پراز تناقض ناگزیر،پر از خوب وبد..با شعر ودلنوشته...
ما را در سایت شعر ودلنوشته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : termeh1364 بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 20:34